خدای خدایان نفخه ای از خویشتن خویش جدا کرد

 

و در آن نفخه زیبایی را آفرید.

 

او به زیبایی سبکی نسیم سحر گاهی را عطا کرد

 

و رایحه ی گلهای دشت را

 

و نرمی مهتاب را

 

آنگاه خداوند جامی از شادی به دست زیبایی داد و گفت:

 

تو نباید از این جام بنوشی مگر آنکه گذشته را فراموش کنی

 

و به آینده نیز اعتنایی نداشته باشی

 

سپس جامی از غم به دستش داد و گفت

 

تو باید این را بنوشی و معنای شور و شعف زندگی را دریابی.

 

کسی که به سیمای غم نگاه نکرده سیمای شادمانی را نیز هرگز نمی بیند!

 

 



تاريخ : جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, | 14:2 | نويسنده : parmis |

 

دوست تو حاجات برآورده توست

 

 

 

او کشتزار توست که در آن با مهر بذر می افشانی

 

 

 

و با سپاس درو می کنی

 

 

 

او سفره تو و اجاق توست

 

 

 

زیرا با گرسنگی به نزد او می آیی  و برای آرامش و صفا

 

 

 

او را می جویی....

 

 

دوستی یک مسئولیت شیرین است نه یک فرصت!


 



تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 13:35 | نويسنده : parmis |

روح غمگین هنگامی که با روحی شبیه خود متحد می شود


تسکین می یابد....

 

دل هایی که به واسطه غم به هم گره می خورند،

 

در شوکت شادمانی از هم جدا نخواهند شد

 

عشقی که با اشک تطهیر شده است، پاک و زیبا و جاودانه می


ماند

 



تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 11:27 | نويسنده : parmis |

خوشا به حال مردم باصفا

خوشا به حال آنان که از مال فارغند زیرا که وارسته اند

خوشا به حال آنان که درد خویش را به یاد دارند و در آن سرمستی خویش را می جویند

خوشا به حال آنان که گرسنه حقیقت و زیبایی اند. زیرا گرسنگی شان نان می آورد و تشنگیشان آب گوارا

خوشا به حال آنان که مهربانند زیرا با همان مهربانی خویش  تسلا می یابند

خوشا به حال آنان که دلی پاک دارند. زیرا با خدا یگانه می شوند.

خوشا به حال بخشایندگان زیرا بخشش را نصیب می برند

خوشا به حال ....

 

 



تاريخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, | 19:39 | نويسنده : parmis |

 

 

 

 روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریا با هم دیدار کردندو به هم گفتند: برویم در دریا تن بشوییم.آنها برهنه شدندو در آب شنا کردند.

     پس از مدتی زشتی به ساحل برگشت و لباس زیبایی را به تن کرد و رفت.

     زیبایی نیز از دریا بیرون آمد، جامه ی خویش را نیافت. او از برهنگی خویش بسیار شرمگین بود. ناچار خود را با جامه زشتی پوشاند و به راه خود رفت.

     و تا همین امروز مردان و زنان یکی از آن دو را جای دیگری می گیرند. اما هنوز افرادی هستند که سیمای زیبایی را دیده اند او را صرف نظر از جامه اش می شناسند . بعضی هم چهره زشتی را می شناسند و لباسها او را از چشم اینان پنهان نمیدارد....

 

 



تاريخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, | 19:31 | نويسنده : parmis |

 

من لبانم را با آتشی مقدس تطهیر کردم تا از عشق سخن بگویم،

 

 

اما وقتی دهان گشودم زبانم بند آمده بود.

 

 

پیش از آنکه عشق را بشناسم

 

 

عادت داشتم نغمه های عاشقانه سر دهم ،

 

 

اما شناختن را که آموختم کلمات در دهانم ماسید

 

 

و نواهای سینه ام در سکوتی ژرف فرو افتادند.



تاريخ : چهار شنبه 22 شهريور 1387برچسب:عشق, | 15:50 | نويسنده : parmis |

به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم

 



تاريخ : شنبه 28 مرداد 1387برچسب:, | 11:58 | نويسنده : parmis |


 

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

من به بی سامانی ، باد را می مانم

من به سرگردانی ، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی  اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

" چه تهی دستی مرد ! "

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ... می بینم ، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! .... همه چیز

تو چه کم داری ؟! ...هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من ، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی .... شعر مرا می خوانی ؟!

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

نه .... دریغا ، هرگز

کاشکی شعر مرا می خواندی !!!

 



تاريخ : سه شنبه 3 ارديبهشت 1387برچسب:, | 10:49 | نويسنده : parmis |

 

چقدر دست بی مهریت سنگین بود

به درد آورد گوش دلم را

!!!!



تاريخ : یک شنبه 1 ارديبهشت 1387برچسب:, | 13:14 | نويسنده : parmis |

ازکسی نمی پرسند
جه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانیش نمی پرسند ، ازخویشتنش نمی پرسند
زمانی به ناگاه
باید با آن رودرروی درآید
تاب آرد
بپذیرد
وداع را
درد مرگ را
فروریختن را
تا دیگربار
بتواند که برخیزد



تاريخ : جمعه 1 فروردين 0برچسب:, | 15:58 | نويسنده : parmis |

گذشته می گذرد


حال ،طماع است

 

 

آینده هجوم می آورد

 

 

بهتراست بگویمت


برگذشته چیره شو


حال را داوری کن


وآینده را بیاغاز



تاريخ : جمعه 1 فروردين 0برچسب:, | 15:57 | نويسنده : parmis |

وقتی که مرگ مارا برباید

- تو را و مرا-

نباید که درپایان راهمان
علامت سوالی برجای بماند
تنها نقطه ای ساده
همین وبس
چرا که ما
درحیات کوتاه خویش
فرصت های بی شماری داریم

که دریابیشان

سکوت سرشار از ناگفته هاست



تاريخ : جمعه 1 فروردين 0برچسب:, | 15:56 | نويسنده : parmis |